دفتر شعر1

ساخت وبلاگ

با من چه کرده است ببین بی ارادگی
افتاده ام به دام تو ای گل به سادگی

جای ترنج،دست و دل از خود بریده ام
این است راز و رمز دل از دست دادگی

ای سرو! ذکر خیر تو را از درخت ها
افتادگی شنیده ام و ایستادگی

روحی زلال دارم و جانی زلال تر
آموختم از آینه ها صاف و سادگی

با سکّه ها بگو غزلم را رها کنند
شاعر کجا و تهمت اشراف زادگی ....

درد مرا تو بدرمان نگیر چون

شیرین تر از دوای تو این درد مبهم است

(محمد رضا رهسپار)


غروب در نفس گرم جاده خواهم رفت

پیاده آمده بودم ، پیاده خواهم رفت

طلسم غربتم امشب شكسته خواهدشد

و سفره ای كه تهی بود، بسته خواهدشد

و در حوالی شبهای عید، همسایه !

صدای گریه نخواهی شنید، همسایه !

همان غریبه كه قلك نداشت ، خواهد رفت

و كودكی كه عروسك نداشت ، خواهد رفت


منم تمام افق را به رنج گردیده ،

منم كه هر كه مرا دیده ، در گذر دیده

منم كه نانی اگر داشتم ، از آجر بود

و سفره ام ـ كه نبود ـ از گرسنگی پر بود

به هرچه آینه ، تصویری از شكست من است

به سنگ سنگ بناها، نشان دست من است

اگر به لطف و اگر قهر، می شناسندم

تمام مردم این شهر، می شناسندم

من ایستادم ، اگر پشت آسمان خم شد

نماز خواندم ، اگر دهر ابن ملجم شد.

هر که می داند بگوید، من نمی دانم چه شد

مست بودم مست، پیراهن نمی دانم چه شد

من فقط یادم می آید گفت: وقت رفتن است

دیگر از آنجا به بعد اصلاً نمی دانم چه شد

روبه روی خود نمی دیدم به جز آغوش دوست

در میان دشمنان، دشمن نمی دانم چه شد

سنگ باران بود و من یکسر رجز بودم رجز

ناله از من دور شد، شیون نمی دانم چه شد

من نمی دانم چه می گویید، شاید بر تنم

از خجالت آب شد جوشن، نمی دانم چه شد

مرده بودم، بانگ هل من ناصرش اعجاز کرد

ناگهان برخواستم، مردن نمی دانم چه شد

پا به پای او سرم بر نیزه شد از اشتیاق

دست و پا گم کرده بودم، تن نمی دانم چه شد

ناگهان خاکستری شد روزگار آسمان

در تنور آن چهره روشن نمی دانم چه شد

***

وصف معراج جنونش کار شاعر نیست، نیست

از خودش باید بپرسی، من نمی دانم چه شد.


http://static.cloob.com//public/user_data/album_photo/4339/13015296-b.jpg

مباش آرام حتی گر نشان از گردبادی نیست

به این صحرا که من می آیم از آن اعتمادی نیست

به دنبال چه میگردند مردم درشبستان ها

در این مسجد که من دیدم چراغ اعتقادی نیست

نه تنها غم سلامت باد گفتن های مستان هم

گواهی میدهند دنیای ما دنیای شادی نیست

چرا بی عشق سر برسجده ی تسلیم بگذارم

نمیخوانم نمازی را که در آن از تو یادی نیست

کنار بسترم بنشین ودستم را بگیر ای عشق

برای آخرین سوگندها وقت زیادی نیست

مرا با چشم های بسته از پل بگذران ای دوست

تو وقتی با منی دیگر مرا بیم معادی نیست.

منضدیدارم.

آن قدر فریب کار که آن را

"خود" پنداشته ام.

حالا

من از خود برای تو شکایت آورده ام...

مقدمه کتاب "ضد"



ابریم که ارث پدری مان اشک است
مشق شب و درس سحری مان اشک است
هرکس به زبان خود سخن می گوید
ما نیز زبان مادری مان اشک است.
نقطه ، کلمه ، جای خودش را دارد

در هر جا ، معنای خودش را دارد

دنیای من و تو مثل هم نیست رفیق

هر آدم دنیای خودش را دارد
.
با هر قدمش دایره ای باز شده

ایوان و حیاط غرق آواز شده

بر صفحه گذاشت سوزنش را باران

این حوض پر از الهه ناز شده

با همه ی بی سر و سامانی ام
باز به دنبال پریشانی ام
طاقت فرسودگی ام هیچ نیست
در پی ویران شدنی آنی ام
آماده ی آن لحظه ی توفانی ام
دلخوش گرمای کسی نیستم
آماده ام تا تو بسوزانی ام
آمده ام با عطش سالها
تا تو کمی عشق بنوشانی ام
ماهی برگشته ز دریا شدم
تا که بگیری و بمیرانی ام
خوبترین حادثه می دانمت
خوبترین حادثه می دانی ام
حرف بزن ابر مرا باز کن
دیرزمانی است که بارانی ام
حرف بزن حرف بزن سالهاست
تشنه ی یک صحبت طولانی ام

افتاده در این راه، سپرهای زیادی
یعنی ره عشق است و خطرهای زیادی

بیهوده به پرواز میندیش كبوتر!
بیرون قفس ریخته پرهای زیادی

این كوه كه هر گوشه آن پارۀ لعلی است
خورده است بدان خون جگرهای زیادی

درد است كه پرپر شده باشند در این باغ
بر شانۀ تو شانه به سرهای زیادی

از یك سفر دور و دراز آمده انگار
این قاصدك آورده خبرهای زیادی

راهی است پر از شور، كه می بینم از این دور
نی های فراوانی و سرهای زیادی

هم در به دری دارد و هم خانه خرابی
عشق است و مزینّ به هنرهای زیادی

بیچاره دل من كه در این برزخ تردید
خورده است به اما و اگرهای زیادی

جز عشق بگو كیست كه افروخته باشند
در آتش او خیمه و درهای زیادی...

دعای عشق بخوان...
ما را در سایت دعای عشق بخوان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 6zekri853 بازدید : 424 تاريخ : يکشنبه 11 آذر 1397 ساعت: 15:53